ترجمه مقاله

اندرآویختن

لغت‌نامه دهخدا

اندرآویختن . [ اَ دَ ت َ ] (مص مرکب ) معلق بودن . آویزان بودن . (فرهنگ فارسی معین ). آویختن . آویخته شدن :
او از این کار گریزنده و این بالش از او
اندر آویخته پیوسته چو قالب بروان .

فرخی .


به دلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه کاندر آویزد بدامن .

خفاف .


|| چنگ زدن . رو آوردن . دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن :
چو بازور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی .

فردوسی .


بزرگان بدواندرآویختند
ز مژگان همی خون دل ریختند.

فردوسی .


بدست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.

فرخی .


چو گشتم مست میگویی که برخیز
ببد خواهان هشیار اندرآویز.

نظامی .


|| آویزان کردن . معلق کردن :
بدژخیم فرمود کاین را بکوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی .

فردوسی .


و رجوع به آویختن شود.
ترجمه مقاله