اندرخور
لغتنامه دهخدا
اندرخور. [ اَ دَ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). لایق . (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی ). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب ،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق . شایسته . (فرهنگ فارسی معین ). اندرخورا. اندرخورد. درخور :
نوشتند نامه به ارجاسب زشت
هم اندرخور آن کجا او نوشت .
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین .
بدرگه فرست آنکه اندرخورست
ترا کردگار جهان یاور است .
چو نیکی کنی نیکی آیدبرت
بدی را بدی باشد اندرخورت .
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندرخوریم .
گرت چیزی اندرخور شهریار
فزونی بود آید او را بکار.
اگر داد خواهیم در نیک و بد
بدادیم معذور و اندرخوریم .
گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب
گفتا که در جواب پدید آورد هنر.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تودرخورد من .
و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود.
نوشتند نامه به ارجاسب زشت
هم اندرخور آن کجا او نوشت .
دقیقی .
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین .
دقیقی .
بدرگه فرست آنکه اندرخورست
ترا کردگار جهان یاور است .
فردوسی .
چو نیکی کنی نیکی آیدبرت
بدی را بدی باشد اندرخورت .
فردوسی .
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندرخوریم .
فردوسی .
گرت چیزی اندرخور شهریار
فزونی بود آید او را بکار.
اسدی .
اگر داد خواهیم در نیک و بد
بدادیم معذور و اندرخوریم .
ناصرخسرو.
گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب
گفتا که در جواب پدید آورد هنر.
ناصرخسرو.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تودرخورد من .
سعدی .
و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود.