اندرزدن
لغتنامه دهخدا
اندرزدن . [ اَ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) زدن .
- آتش اندرزدن ؛ سوزانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
سپه را سراسر بهم برزدند
ببوم و برش آتش اندرزدند.
- بخواب اندرزدن ؛ بخواب زدن . خود را بخواب زدن :
چو سوزنی پس وی گوش خر زدن گیرد
بخواب خرگوشی اندرزند بعادت و خو.
- آتش اندرزدن ؛ سوزانیدن . (یادداشت مؤلف ) :
سپه را سراسر بهم برزدند
ببوم و برش آتش اندرزدند.
فردوسی .
- بخواب اندرزدن ؛ بخواب زدن . خود را بخواب زدن :
چو سوزنی پس وی گوش خر زدن گیرد
بخواب خرگوشی اندرزند بعادت و خو.
سوزنی .