اندرزمان
لغتنامه دهخدا
اندرزمان . [ اَ دَ زَ ] (ق مرکب ) در همان زمان . درهمان دم . فوراً. بی درنگ . فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف ) :
چوبیننده دیدارش از دور دید
هم اندرزمان زاو شود ناپدید.
هم اندرزمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن براه .
بدان تا فرستد هم اندرزمان
به مصر و به بربر چو باد دمان .
زواره بیامد هم اندرزمان
بهومان سخن گفت از پهلوان .
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندرزمان .
خواستم گفت خاکپای توام
عقلم اندرزمان نصیحت کرد.
چوبیننده دیدارش از دور دید
هم اندرزمان زاو شود ناپدید.
فردوسی .
هم اندرزمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشیدن براه .
فردوسی .
بدان تا فرستد هم اندرزمان
به مصر و به بربر چو باد دمان .
فردوسی .
زواره بیامد هم اندرزمان
بهومان سخن گفت از پهلوان .
فردوسی .
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندرزمان .
(گرشاسبنامه ص 55).
خواستم گفت خاکپای توام
عقلم اندرزمان نصیحت کرد.
سعدی .