اندهان
لغتنامه دهخدا
اندهان . [ اَ دُ ] (اِ) ج ِ انده باشد چنانکه جانور را جانوران و مردم را مردمان گویند این جمع بخلاف قیاس است . چه بغیر از جانور را با الف و نون جمع نتوان کرد. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم ). غمان . احزان . (یادداشت مؤلف ) :
نشسته همه با غم و اندهان
در اندیشه ها کهتران و مهان .
ز نو گریه ٔ دیگر آغاز کرد
در اندهان دلش باز کرد.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانت کبست .
نه مردلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن .
تن به تیمارو اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید.
به بیست سی غم و چل پنجه اندهان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم .
کودکان آنجا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان .
روزی سه چهار انده او داشت هرکسی
آن سوز برطرف شد و آن اندهان نماند.
نشسته همه با غم و اندهان
در اندیشه ها کهتران و مهان .
فردوسی .
ز نو گریه ٔ دیگر آغاز کرد
در اندهان دلش باز کرد.
فردوسی .
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانت کبست .
اورمزدی .
نه مردلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن .
مسعودسعد.
تن به تیمارو اندهان بدهید
دل ز شادی و لهو برگیرید.
مسعودسعد.
به بیست سی غم و چل پنجه اندهان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم .
خاقانی .
کودکان آنجا نشستند و نهان
درس میخواندند با صد اندهان .
مولوی .
روزی سه چهار انده او داشت هرکسی
آن سوز برطرف شد و آن اندهان نماند.
(از فرهنگ سروری ).