اهل نشست
لغتنامه دهخدا
اهل نشست . [اَ ل ِ ن ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از درویشان و گوشه نشینان و تارک دنیا باشد. (هفت قلزم ) (برهان ). گوشه نشین و تارک دنیا. (آنندراج ) :
خط تو گفت در آغاز خاستن کاینک
منم که فتنه ٔ اهل نشست خواهم شد.
در آتش محبت شمعی نشسته ام
کز روی گرم فتنه ٔ اهل نشست شد.
خرم دل شریف که با یاد چشم یار
بنشست گوشه ای و ز اهل نشست شد.
خط تو گفت در آغاز خاستن کاینک
منم که فتنه ٔ اهل نشست خواهم شد.
امیرخسرو (از آنندراج ).
در آتش محبت شمعی نشسته ام
کز روی گرم فتنه ٔ اهل نشست شد.
لسانی (از فرهنگ ضیاء).
خرم دل شریف که با یاد چشم یار
بنشست گوشه ای و ز اهل نشست شد.
؟ (از آنندراج ).