باب
لغتنامه دهخدا
باب . (اِ) بابا. پدر. اَب . والد. مقابل مام ، مادر، که بعربی والد گویند و به این معنی بلغت زند و پازند با بای فارسی باشد. حکیم سنائی گفته :
هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب دان و تازی اَب .
بفتح اول به الف کشیده و سکون موحده تحتانی بمعنی پدر باشد و در لغت زند و پازند بمعنی اول (پدر) بجای موحده ٔ تحتانی آخر بای پارسی آمده . (هفت قلزم ). مؤلف آنندراج آرد: بمعنی پدر آمده است . خاقانی گفته :
مرا گریز ز خانه بخانقاه بود
چو کودکی که بمادر گریزد از بر باب .
خواجه جمال الدین سلمان در مرثیه ٔ امام حسین علیه السلام آرد:
در حق باب شما آمد علی بابها
هر کجا فصلی درین بابست در باب شما.
باب بزرگوارت ، اجداد نامدارت
دانسته اند بر خود انفاس من همایون .
|| و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج ). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود :
یکی ترک تیری بر او [ شیدسپ ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد
دریغ آن شه پروریده بناز
شد و روی او باب [ گشتاسب ] نادیده باز.
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب .
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمنش کردی بپرداز جای .
نماند برو بوم و نی مام و باب
شود پست رودابه و رود آب .
ببوسید روی زمین زال زر
بسی آفرین خواند بر باب بر.
مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه ] گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
همه شهر ترکان ترا بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود.
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوک باب ایچ گونه متاب .
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام و از باب باپروزند.
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه .
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست .
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
هم از بهر تاج و هم از گفت باب .
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم .
که ای باب شیراوژن پهلوان
کجا پیل با تو ندارد توان .
اگر نام پرسی تو برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام .
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش .
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بسترنهادند نام .
بدو گفت شیدسب کای جان باب
تو خردی مرو سوی او باشتاب .
سر بابت از مغز پرداختند
مرآن اژدها را خورش ساختند.
گر از نام پرسیم برزوست نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام .
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درد دل خویش وز رنج باب [ سیاوش ].
چنین گفت [ بیژن با گیو ] کای باب پیروزگر
تو برمن بسستی گمانی مبر.
دریغا که باب من آن پهلوان [ گیو ]
بماند ز هجران من ناتوان .
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوئی برباب مهمان شدست .
بدان رفت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب .
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند
بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند.
یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابت و فرزند بابکی .
اینجهان خوابست ، خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش ای روشنائی چشم باب .
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت .
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش را.
همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
عطسه ٔ او آدم است ، عطسه ٔ آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه ٔ او بود باب .
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب .
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می گردد حرام .
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش .
- بی باب ؛ در تداول عوام ، به معنی بی پدر باشد.
|| درخور. لایق . شایسته . سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است ؛ یعنی شایسته ٔ فلانی است . (برهان ). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق . (غیاث ) (آنندراج ).
- باب دندان کسی بودن ؛ ملایم دندان او بودن : پلو پخت باب دندان پیرهاست .
|| رسم . معمول . راه . طریق . طریقه . متداول . متعارف .
- باب بودن یا نبودن ؛ مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن . مد بودن یا نبودن ، مقابل ، ناباب : جبه ، لباده ، حالا باب نیست . این کار میان ما باب نیست .
|| بمعنی رایج و مرغوب :
بیازاری که دلال است دلدار
متاع ناله هم بابست بسیار.
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند بابست .
بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت
که این متاع گرانمایه باب صبحدم است .
- باب محلی بودن ؛ در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن .
- نوکرباب : از طبقه ٔ نوکر . چاکر پیشه : فلان نوکربابست . رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود.
هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب دان و تازی اَب .
(از جهانگیری ).
بفتح اول به الف کشیده و سکون موحده تحتانی بمعنی پدر باشد و در لغت زند و پازند بمعنی اول (پدر) بجای موحده ٔ تحتانی آخر بای پارسی آمده . (هفت قلزم ). مؤلف آنندراج آرد: بمعنی پدر آمده است . خاقانی گفته :
مرا گریز ز خانه بخانقاه بود
چو کودکی که بمادر گریزد از بر باب .
خواجه جمال الدین سلمان در مرثیه ٔ امام حسین علیه السلام آرد:
در حق باب شما آمد علی بابها
هر کجا فصلی درین بابست در باب شما.
باب بزرگوارت ، اجداد نامدارت
دانسته اند بر خود انفاس من همایون .
|| و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج ). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود :
یکی ترک تیری بر او [ شیدسپ ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد
دریغ آن شه پروریده بناز
شد و روی او باب [ گشتاسب ] نادیده باز.
فردوسی .
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب .
فردوسی .
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمنش کردی بپرداز جای .
فردوسی .
نماند برو بوم و نی مام و باب
شود پست رودابه و رود آب .
فردوسی .
ببوسید روی زمین زال زر
بسی آفرین خواند بر باب بر.
فردوسی .
مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه ] گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
فردوسی .
همه شهر ترکان ترا بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود.
فردوسی .
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوک باب ایچ گونه متاب .
فردوسی .
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام و از باب باپروزند.
فردوسی .
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه .
فردوسی .
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست .
فردوسی .
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
هم از بهر تاج و هم از گفت باب .
فردوسی .
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم .
فردوسی .
که ای باب شیراوژن پهلوان
کجا پیل با تو ندارد توان .
فردوسی .
اگر نام پرسی تو برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام .
فردوسی .
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش .
فردوسی .
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بسترنهادند نام .
فردوسی .
بدو گفت شیدسب کای جان باب
تو خردی مرو سوی او باشتاب .
فردوسی .
سر بابت از مغز پرداختند
مرآن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی .
گر از نام پرسیم برزوست نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام .
فردوسی .
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درد دل خویش وز رنج باب [ سیاوش ].
فردوسی .
چنین گفت [ بیژن با گیو ] کای باب پیروزگر
تو برمن بسستی گمانی مبر.
فردوسی .
دریغا که باب من آن پهلوان [ گیو ]
بماند ز هجران من ناتوان .
فردوسی .
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوئی برباب مهمان شدست .
فردوسی .
بدان رفت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب .
فردوسی .
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی .
تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند
بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند.
منوچهری .
یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابت و فرزند بابکی .
اسدی .
اینجهان خوابست ، خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش ای روشنائی چشم باب .
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت .
ناصرخسرو.
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش را.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
ناصرخسرو.
عطسه ٔ او آدم است ، عطسه ٔ آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه ٔ او بود باب .
خاقانی .
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب .
خاقانی .
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می گردد حرام .
عطار.
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش .
بوستان .
- بی باب ؛ در تداول عوام ، به معنی بی پدر باشد.
|| درخور. لایق . شایسته . سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است ؛ یعنی شایسته ٔ فلانی است . (برهان ). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق . (غیاث ) (آنندراج ).
- باب دندان کسی بودن ؛ ملایم دندان او بودن : پلو پخت باب دندان پیرهاست .
|| رسم . معمول . راه . طریق . طریقه . متداول . متعارف .
- باب بودن یا نبودن ؛ مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن . مد بودن یا نبودن ، مقابل ، ناباب : جبه ، لباده ، حالا باب نیست . این کار میان ما باب نیست .
|| بمعنی رایج و مرغوب :
بیازاری که دلال است دلدار
متاع ناله هم بابست بسیار.
زلالی .
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند بابست .
صائب .
بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت
که این متاع گرانمایه باب صبحدم است .
صائب (از آنندراج )
- باب محلی بودن ؛ در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن .
- نوکرباب : از طبقه ٔ نوکر . چاکر پیشه : فلان نوکربابست . رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود.