بابزن
لغتنامه دهخدا
بابزن . [ زَ ] (اِ) آهنی بود دراز که مرغ بدان بریان کنند و گوشت نیز و غیر اینها. (لغت فرس چ اقبال ص 385). تشت آهنین بود که گوشت برو بریان کنند. (لغت فرس چ هرن ص 105). سیخ کباب را گویند مطلقاً، خواه آهنی باشد، خواه چوبی . (برهان ) (آنندراج ). گردنا. بمعنی سیخ کباب گفته اند که مرغ و بره بر او کباب کنند. (انجمن آرا). سیخ آهن و چوب که بر آن مرغ بریان کنند و آنرا چلوچوب و جلوچوب نیزگویند. آهن دراز که مرغ و گوشتهای دیگر بر آن کشیده و بر آتش بریان کنند. (سروری ). سیخ آهنین باشد که بر آن کباب گردانند مرغ و غیر آنرا. (اوبهی ). سیخ بودکه مرغ بر او بریان کنند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). سیخ کباب بود. (جهانگیری ). سیخ آهن و چوب که بدان مرغ و گوشت بریان کنند و آنرا چلوچوب گویند. بتازیش سفود خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). سیخ که بر آن کباب بریان کنند. (از رشیدی و سروری ) (غیاث ). سفود. منضاج . مفئاد. مفأده . مفئد. (منتهی الارب ) :
تا سحر هر شب چنان چون می طپم
جوزه ٔ زنده طپد بر بابزن .
دل نرم کن بآتش و از بابزن مترس
کزتخم مردمانت برون است پر و بال . (کذا)
چنان بد کزان لشکر نامدار
سواری نبود ازدر کارزار
که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ برساختی .
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش .
قلون گشت چون مرغ بر بابزن
بدیدند لشکرهمه تن بتن .
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست ازدر بابزن .
تو شادمانه و آن که بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن .
فرخی (از لغت فرس چ هرن ص 105 و چ اقبال ص 385).
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن درکف دلبران .
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین .
همی برگشت گرد قطب جدّی
چو گرد بابزن مرغ مسمن .
برطراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن .
برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش
این همچو باد بیژن و آن همچوبابزن .
سنان نیزه گفتی بابزن بود
براو بر، مرغ ، گرد تیغزن بود.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفندان کشته از معلاق و مرغ از بابزن .
بر آن آهنی نیزه ٔ یل فکن
زد آن گور چون مرغ بر بابزن .
تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد بابزن .
معلقست و گرفتار و عاجز و گردان
دل عدوت ز بس کاندران فریب و فن است
گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ بدام
گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است .
شاد باش ای عندلیبی کز پی وصفت همین
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن .
کلک او بابزن نگشت و نکرد
به مثل پشه ای به ظلم کباب .
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز شده در او گردان .
در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن .
تنگدل مرغم گرَم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی .
تیشه در بیشه ٔ بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی .
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان
یا اگر بریان کنی زلف تو باشد بابزن .
مرغ سحر تشنیعزن بر قتل مرغ بابزن
مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته .
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی بر آن رای زن .
آتش مرغ سحر از بابزن
بر جگر خویش نمک آب زن .
چو مرغ پروره مغرورخصمت آگه نیست
از آنکه رمح غلامان تست بابزنش .
اعظم جمال دنیی و دینست آنکه هست
جان عدو چو بسمل و رمحش چو بابزن .
|| مخفف بادبیزن . || کفیل و ضامن را گویند. (جهانگیری ).
تا سحر هر شب چنان چون می طپم
جوزه ٔ زنده طپد بر بابزن .
آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 385).
دل نرم کن بآتش و از بابزن مترس
کزتخم مردمانت برون است پر و بال . (کذا)
کسائی .
چنان بد کزان لشکر نامدار
سواری نبود ازدر کارزار
که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ برساختی .
فردوسی .
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش .
فردوسی .
قلون گشت چون مرغ بر بابزن
بدیدند لشکرهمه تن بتن .
فردوسی .
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست ازدر بابزن .
فردوسی .
تو شادمانه و آن که بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن .
فرخی (از لغت فرس چ هرن ص 105 و چ اقبال ص 385).
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن درکف دلبران .
منوچهری .
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا.
منوچهری .
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین .
منوچهری .
همی برگشت گرد قطب جدّی
چو گرد بابزن مرغ مسمن .
منوچهری .
برطراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن .
منوچهری .
برکرده پیش جوزا و ز پس بنات نعش
این همچو باد بیژن و آن همچوبابزن .
عسجدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
سنان نیزه گفتی بابزن بود
براو بر، مرغ ، گرد تیغزن بود.
(ویس و رامین ).
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفندان کشته از معلاق و مرغ از بابزن .
کمال عزی (از لغت فرس چ اقبال ص 385).
بر آن آهنی نیزه ٔ یل فکن
زد آن گور چون مرغ بر بابزن .
(گرشاسبنامه ).
تن بدو دادم چنین تا گوشتم
خورد و اکنون می بسوزد بابزن .
ناصرخسرو.
معلقست و گرفتار و عاجز و گردان
دل عدوت ز بس کاندران فریب و فن است
گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ بدام
گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزن است .
امیرمعزی .
شاد باش ای عندلیبی کز پی وصفت همین
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن .
سنائی .
کلک او بابزن نگشت و نکرد
به مثل پشه ای به ظلم کباب .
سوزنی .
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز شده در او گردان .
سوزنی .
در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن .
سوزنی .
تنگدل مرغم گرَم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی .
خاقانی .
تیشه در بیشه ٔ بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی .
خاقانی .
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان
یا اگر بریان کنی زلف تو باشد بابزن .
خاقانی .
مرغ سحر تشنیعزن بر قتل مرغ بابزن
مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته .
خاقانی .
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی بر آن رای زن .
نظامی .
آتش مرغ سحر از بابزن
بر جگر خویش نمک آب زن .
نظامی .
چو مرغ پروره مغرورخصمت آگه نیست
از آنکه رمح غلامان تست بابزنش .
شهاب سمرقندی .
اعظم جمال دنیی و دینست آنکه هست
جان عدو چو بسمل و رمحش چو بابزن .
شمس فخری .
|| مخفف بادبیزن . || کفیل و ضامن را گویند. (جهانگیری ).