باددست
لغتنامه دهخدا
باددست . [ بادْ، دَ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم تهی دست . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). مفلس . (غیاث ) :
بر خاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باددستیم .
رجوع به باد شود. || مسرف و هرزه خرج و تلف کننده را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مسرف و کسی که مال را جلد خراب و پریشان کند. (غیاث ). هزره خرج و تلف کننده و مسرف را گویند. (هفت قلزم ). مُتْلِف . مبذّر :
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای .
ملامت گری گفتش ای باددست
بیک ره پریشان مکن هرچه هست .
جان بدْهم و بندْهم خاک درت ز دست
هرچند باددست بود مردلشکری .
|| بیفایده . (شرفنامه ٔ منیری ). بیحاصل . (فرهنگ سروری ).
بر خاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باددستیم .
سیدحسن غزنوی .
رجوع به باد شود. || مسرف و هرزه خرج و تلف کننده را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مسرف و کسی که مال را جلد خراب و پریشان کند. (غیاث ). هزره خرج و تلف کننده و مسرف را گویند. (هفت قلزم ). مُتْلِف . مبذّر :
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای .
سنائی .
ملامت گری گفتش ای باددست
بیک ره پریشان مکن هرچه هست .
سعدی (بوستان ).
جان بدْهم و بندْهم خاک درت ز دست
هرچند باددست بود مردلشکری .
مکی طولانی .
|| بیفایده . (شرفنامه ٔ منیری ). بیحاصل . (فرهنگ سروری ).