ترجمه مقاله

بادرو

لغت‌نامه دهخدا

بادرو. (اِ) ریحانی است که آنرا بادرنجبویه گویند. و بعضی گویند بادرو تره ای است که برگش بسپرغم میماند و بوی ترنج میدهد. (برهان ). بادرنجبویه . (ناظم الاطباء). تره ای است ، برگش چون برگ شاهسپرم باندک وقت پژمرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409). تره ٔ خراسانی که ریحان کوهی نیز گویند، باذَروج معرب آن ، و در فرهنگ بمعنی بادرنگبویه گفته و سهو کرده . (رشیدی ). تره ای است همچو ریحان که آنرا بادرویه و بادرنجبویه نیز گویند. تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آنرا از ادویه ٔ طبی نهند. (معیار جمالی ). بترکی بیلقوتره گویند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 188 شود :
گر بدر کونْت موی هر یک چون بادروست
خواهم از تو خدو که درمانش خدوست .

حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409).


کیوان برای تره ٔ شیلانْت روز بار
از کشت زار اجرام آورده بادرو.

شمس فخری .


|| نوعی از خیار است که بعربی بادروج گویند. (برهان ). نوعی از خیار. (ناظم الاطباء). تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آن را از ادویه ٔ طبی نهند . (معیار جمالی چ 1337 هَ . ش . دانشگاه طهران ) .
ترجمه مقاله