باروا
لغتنامه دهخدا
باروا. [ رَ ] (ص مرکب ) سزاوار. درخور. مقابل ناروا :
بر این بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن بارواست .
نعلین و ردای تو دام دین است
نزدیک من آن فعل باروا نیست .
|| درشعر زیر بمعنی رایج . سره ، ضد ناسره :
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروایی تو و در هر هنری قلب درم .
رجوع به «با» شود.
بر این بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن بارواست .
فردوسی .
نعلین و ردای تو دام دین است
نزدیک من آن فعل باروا نیست .
ناصرخسرو.
|| درشعر زیر بمعنی رایج . سره ، ضد ناسره :
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروایی تو و در هر هنری قلب درم .
سوزنی .
رجوع به «با» شود.