ترجمه مقاله

بارگیر

لغت‌نامه دهخدا

بارگیر. (نف مرکب ، اِ مرکب ) اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن .(برهان ). اسب و شتر و گاو. (غیاث ). اسب و شتر و امثال آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). اسب . (مجموعه ٔ مترادفات ص 36) (صحاح الفرس : بارگی ). اسب سپاهی که عاریت به کسی دهند. (ناظم الاطباء). حیوان که به عاریت دهند.(دِمزن ). شتر. (ناظم الاطباء). مرکب . مَحمِل . (منتهی الارب ). برنشست . ستور باری . (ناظم الاطباء). اسب و حیوان بارکش . (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ) : و گویم که من بارگیر محمد رسول اﷲام . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
چون من دوازدهست ترا اسب بارگیر
لیکن ز خلق نیست جز از تو سوار من .

ناصرخسرو.


مرا گفت چون بارگیری نخواهی
چو از خدمتت نیست روی رهایی .

انوری .


رخت محنت نهم بمنزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ .

مجیر بیلقانی .


بار عتاب او نتوانم کشید از آنک
ما را سزای هودج او بارگیر نیست .

خاقانی .


این چه موکب بود یارب کاندر آمد تازیان
بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا.

خاقانی .


خوش سواریست عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیر اوقات .

خاقانی .


جهاندار فرمودکآید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر.

نظامی .


و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه . (راحةالصدور راوندی ). و در اوایل ربیعالاول بطالع مبارک مراکب فتح و ظفر بارگیر مراد ساخت . (جهانگشای جوینی ).
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر.

سعدی (بوستان ).


و چون مست شوم بر بارگیری از بارگیرهای نوبت سوار شده متوجه خانه ٔ خود گردم . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91). و خلعتهای بسیار و بارگیرهای نیکو و چندین تجمل بدو بخشید. (تاریخ قم ص 215). ...شش نفراز محرمان را فرمود تا هفت بارگیر از طویله ٔ خاصه زین کرده به آنجانب دجله برند... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء 3 ص 157 س 25). || عموماً بمعنی بارکش از حیوان و انسان و کشتی و امثال آن . (انجمن آرا) (آنندراج ) : و گفت بار حق جز بارگیران خاص ندارند که مذلل کرده ٔ مجاهده باشند و ریاضت یافته ٔ مشاهده . (تذکرةالاولیاء عطار). و رجوع به بارکش شود. || بردارنده ٔ بار. || آنکه بار را بروی کسی یا ستور می نهد. || آنکه بار را به روی وی می نهند. || بمجاز آنکه گناه یا تقصیری بر وی وارد می آورند. و مقصر و گناهکار.(ناظم الاطباء). || هودج و عماری . (برهان )(دِمزن ) (آنندراج ). کجاوه . هودج و پالکی . (ناظم الاطباء): بارگیر بی قبه ؛ مَحِفَّه . بارگیر باقُبَّه ؛ هودج .هوده و بارگیر که مرکبی است زنان را. سَدَن ؛ پرده یا پرده ٔ بارگیر. (منتهی الارب ). || اسب نااصل که برای بارکشی بکار میرود. (شعوری ج 1 ورق 161).ستوران باربردار باری ، مقابل سواری :
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریة گریزگه باز بازیار.

منوچهری .


|| ماده ٔ هر حیوان . (برهان ) (دِمزن ). ماده از هر حیوانی . (ناظم الاطباء). || مادیان . (دِمزن ). || آبستن و حامله . || بارگیرنده . بردارنده ٔ بار. || عاریت دهنده . (ناظم الاطباء). || مظروف . ظرفیت . آنچه در ظرف باشد. آن مقدار که یک یا چند ستور یا عرابه بار تواند داشت : بارگیر این کشتی یکصدخروار است . || نوکر :
مشغول بچوبدار و فراش
مشغول ببارگیر و چیله .
عالی (در هجو خواتین خانجهان بهادر، از آنندراج ).
|| لفظی که در تکلم تکیه کلام بعضی اشخاص است مثل «بلی »، «خیر»، «نگاه میکنی » و «عرض میشود» و غیر آنها که بدون مناسبت مکرر در کلام می آید. محسن تأثیر گوید :
هر جا که هست بیهده گو خوار و ابتر است
چون حرف بارگیر زیاد ومکرر است .

(فرهنگ نظام ).


ترجمه مقاله