ترجمه مقاله

بازراندن

لغت‌نامه دهخدا

بازراندن . [ دَ ] (مص مرکب ) دور کردن . دفع کردن . طرد کردن . (ناظم الاطباء). راندن : چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبداﷲبن عزیز تفویض کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 56). || یاد کردن . بخاطر آوردن . || بیان کردن . (ناظم الاطباء).گزارش دادن . گفتن . بازگفتن . صحبت کردن :
تهمتن یکی را بر خویش خواند
همه کار رفته بدو بازراند.

فردوسی .


برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند.

فردوسی .


طاهر باب باب بازمی راند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). مظفر حاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود باوی بازراند. (ایضاً ص 269). این سخن با وی بازرانده و مثالها بداد و گفت : البته نباید گفت که سلطان از آن آگاهی دارد. (تاریخ بیهقی ). رقعت بمن انداخت و مضمون آن بازراند. (تاریخ بیهقی ). و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه ).
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سرّ خود با جان خود میراند باز.

مولوی .


تمامت گفته های خود بازراند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 92). و وکیل قصه ٔ صاحبش با عامل بازمیراند. (تاریخ قم ص 162). و همان حکایت که با معتمد گفته بود به حضرت معتضد بازراند. (تاریخ قم ص 146). و این اسب ابی الفضل را بنزدیک یکی ازخلفا صفت کردند و با او بازراندند. (تاریخ قم ص 228).
ترجمه مقاله