ترجمه مقاله

بازگفتن

لغت‌نامه دهخدا

بازگفتن . [ گ ُ ت َ] (مص مرکب ) مطلق گفتن . قول . بیان سخن :
چه بودی کز آن سان بجستی ز جای
بما باز گو ای جهان کدخدای .

فردوسی .


تهمتن بدیشان چنین گفت باز
که ای نامداران گردن فراز.

فردوسی .


اگر بازگوئی مرا این رواست
که جان من اندر دم اژدهاست .

فردوسی .


پادشاهان محتشم و بزرگ باجد را چنین سخن باز باید گفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است و روا داندبازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). آن غلامان خاصه تر نیکو روی خویش را بازگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666).
مرا ز ابتدای جهان بازگوی
که اقرار داریم کش ابتداست .

ناصرخسرو.


گهرخوانمش یا عرض بازگوی
کزین هر دو نامش کدامین سزاست .

ناصرخسرو.


و اینان را آثاری نبودست که از آن باز توان گفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و هیچ از آنجا نخیزد کی باز توان گفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 149). و ما را هیچ شکار بهتر از این نباشد کی تا جهان مانداز آن بازگویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 80).
ز مهرش بازگویم یا ز کینش
ز دانش یا ز دولت یا ز دینش .

نظامی .


گر کسی را اهل بینی بازگوی
و رنه درج نطق را مسمار کن .

عطار.


گفت عمرت چند سال است ای پسر
بازگوی و درمدزد و می شمر.

مولوی .


گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.

سعدی (گلستان ).


مگر بازگویند صاحبدلان .

سعدی .


بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد.

شیخ بهائی .


|| سخن گفته را اعاده کردن . (ارمغان آصفی ). دوباره گفتن . (ناظم الاطباء). تکرار کردن . اعاده ٔ سخن کردن . واگویه کردن :
شو این نامه ٔ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی .

فردوسی .


شنیده سخنها همه بازگفت
نه بر آشکارا که بر راز گفت .

فردوسی .


آنچه رفته بتمامی با وی بازگفتم . (تاریخ بیهقی ). بازگشتم و به استادم بازگفتم که چه رفت . (تاریخ بیهقی ).
دگر گر با کسی کردی نکویی
نباشد نیکوئی گر بازگوئی .

ناصرخسرو.


گفت اگرنه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی . (نوروزنامه ).
بحسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز.

نظامی .


کسی را دل دهد کاین راز گوید
نبیند ور ببیند بازگوید.

نظامی .


میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز.

نظامی .


گفت هر رازی نشاید بازگفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت .

مولوی .


گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچه دیدی آنچه گفتی بازگو.

مولوی .


تکش با غلامان یکی راز گفت
که این را نباید بکس بازگفت .

سعدی (بوستان ).


و منع کردن امام او را از صحبت شریف خود بسبب سید ابوالحسن بازگفت . (تاریخ قم ص 212).
- حال بازگفتن ؛ بیان کردن . (ناظم الاطباء).
- اخبار و قصه و داستان بازگفتن ؛ روایت کردن . حکایت کردن : استادم ... گفت چه کردی ... حال بازگفتم . (تاریخ بیهقی ). با این دو تن خالی کردند و حالها [ بازگفتند ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). آمد تازان تا نزدیک احمد حسن و حال بازگفت . (تاریخ بیهقی ).
پیش خداوند خرد بازگوی
راست همه قصه و اخبار خویش .

ناصرخسرو.


گاو قصه ٔ خود بازگفت . (کلیله و دمنه ). پرسیدند چگونه بود آن داستان بازگوی . (سندبادنامه ص 80).
بنزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر بازگفت احوال بادام .

نظامی .


با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته بازگوید.

نظامی .


اهلی نه که قصه بازگوید
یاری نه که چاره بازجوید.

نظامی .


این ندارد آخر از آغاز گو
رو تمام آن حکایت بازگو.
جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز؟

حافظ.


پس من قصه با پدر بازگفتم . (تاریخ قم ص 232).
|| قرائت کردن . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله