ترجمه مقاله

بازی

لغت‌نامه دهخدا

بازی . (اِ) هر کار که مایه ٔ سرگرمی باشد. رفتار کودکانه و غیر جدی برای سرگرمی . کار تفریحی . لَعب . (حاشیه ٔ برهان قاطع). لهو :
سر شهریاران به رزم اندر است
ترا دل به بازی و بزم اندر است .

فردوسی .


پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب کُه پیکر.

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 125).


جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.

اسدی .


ای برره بازی اوفتاده بس
یک ره برهی ازین ره بازی .

ناصرخسرو.


این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول وبه کتیب .

ناصرخسرو.


جهان بر چشم دانا هست بازی
نباشد هیچ بازی را درازی .

(ویس و رامین ).


به چشم او ننماید به حرب جز بازی
نبرد و کوشش و پیکار رستم رویین .

سوزنی .


سخای حاتم پیش سخای تو زفتی است
نبرد رستم پیش نبرد تو بازی .

سوزنی


چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز.

نظامی .


بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.

مولوی .


هر بازیی از جدی بیرون آمده است .
(بهاءالدین ولد).
اگر مردلهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ .

سعدی (بوستان ).


بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست .

سعدی (بوستان ).


چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت بجوانان بگذار.

سعدی (گلستان ).


نخندد طبع طفلان جز به بازی .

جامی .


احوال زمانه گوشه گیران دانند
بازی بکنار عرصه بهتر پیداست .

واعظ قزوینی .


ریخت چون دندان ، امید زندگی بی حاصل است
مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد.

صائب .


|| مزاح . خوش طبعی . طیبت . مفاکهت . (زمخشری ). هزل . (منتهی الارب ). شوخ طبعی :
خورد سیلی ،زند بسیار طنبور
دهد تیزی به بازی همچو تندور.

طیان .


به بازی و خنده گرفتن نشست
شخ گاو و دنبال کرگی به دست .

فردوسی .


هیچکس چیزی اظهارنکند از بازی و رامش تا ما بگذاریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردندی و از سخن او خندیدندی . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ). از نماز فارغ گشت پیش پیغامبر شد وی را دید که مسواک کرد و عظیم بقوت بود، شاد گشت . ببازی عایشه را گفت پیغامبر بهتر گشت نوبت دیگر حجره است . (مجمل التواریخ و القصص ).
|| سهل انگاشتن . بشوخی گرفتن :
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین .

فردوسی .


همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار.

فردوسی .


نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها بکرداربازی بود.

فردوسی .


نگر تا این سخن بازی نداری
که بازی نیست با شیر شکاری .
k05l)_
ترجمه مقاله