ترجمه مقاله

بازیچه

لغت‌نامه دهخدا

بازیچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) بازی خرد. (یادداشت مؤلف ). تصغیربازی . (ناظم الاطباء). || آلت بازی . آنچه بدان بازی کنند. (برهان قاطع). آنچه بدان اطفال بازی کنند و بهندی کهلونا گویند. بازیچه ، اگر چه در ظاهر تصغیر بازی است ، مگر تحقیق آن است که کلمه ٔ چه در این لفظ برای نسبت است . (غیاث اللغات ). ملعبه . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).لُعبَت . (زمخشری ) (دهار). عروسک . اُلعوبَه . (منتهی الارب ). بدانچه بازی کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). عَرعَرَه . (منتهی الارب ). آلت و چیزی که بدان بازی کنند. (ناظم الاطباء). اسباب بازی در تداول امروز :
بازیچه ٔ دهرشان بنفریفت .

خاقانی .


چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است .

خاقانی .


عشقی که نه عشق جاودانی است
بازیچه ٔ عالم جوانیست .

نظامی .


|| غیر جدی . به مزاح گرفتن . تفریح . سرگرمی . شوخی به معنی متداول امروز :
بسی فال از سربازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست .

نظامی .


ز عمرت آنچه ببازیچه رفت ضایع شد
گرت دریغ نیاید بقیت اندر باز.

سعدی .


نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش .

سعدی (گلستان ).


تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی .

سعدی (گلستان ).


و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش .

سعدی (گلستان ).


کودکی بر بام رباط ببازیچه از هرطرف تیر می انداخت . (گلستان ).
صنعت بازیچه ای چند است و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته .

نظیری نیشابوری (از شعوری ).


|| مسخره . (برهان قاطع). لاغ . مسخرگی . (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ ضیاء) (آنندراج ).
|| کار آسان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری .

سعدی (بوستان ).


|| بیهوده .سرگرمی :
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری .

نظامی .


ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم .

سعدی .


|| انقلاب زمانه . (ناظم الاطباء). پیش آمد روزگار. حوادث زمانه . حادثه . پیش آمد :
این گنبد نارنج گون بازیچه دارد اندرون
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگباران تازه کن .

خاقانی .


ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده .

نظامی .


ازان بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین .

نظامی .


|| نازکی . خرده کاری . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). || دستکش . (یادداشت مؤلف ). دستخوش . ملعبه . گرفتار :
از گران سنجی گنجور سپهر آمده کوه
وز سبکساری بازیچه ٔ باد آمده خس .

سنائی .


بازیچه ٔ لعبت خیالت
زین چشم خیالتاز گشتم .

سید حسن غزنوی .


سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچه ٔ باد رست .

نظامی .


گران سنگ باید چو پولاد گشت
خس است آنکه بازیچه ٔ باد گشت .

امیرخسرو.


- بازیچه ٔ جهان و ایام و روزگار ؛مسخره ٔ روزگار :
عیاره ٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچه ٔ ایام است این کار که من دارم .

خاقانی .


در عشق داستانم و بر تو به نیم جو
بازیچه ٔ جهانم و بر تو به نیم جو.

خاقانی .


بازیچه ٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح .

خاقانی .


- بازیچه خانه ؛ جایگاه بازی ، بازیگاه . سرای بازی . بازیجای . و رجوع به بازیجای شود:
بازیچه خانه ای است پر از کودک
لهو است و لعب پایه ٔ دیوارش .

ناصرخسرو.


- بازیچه داشتن ؛ شوخی داشتن . به مجاز حادثه آفریدن و پیش آمد ایجاد کردن :
این پیر دو تا گشته مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد.

مسعود سعد.


- بازیچه رنگ ؛ بازیچه لون . بازیچه گون . بازیچه مانند :
چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چاردیوار تنگ .

نظامی .


- بازیچه ٔ غبرا ؛ کنایه از جهان خاکی :
از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچه ٔ غبرا.

ناصرخسرو.


- بازیچه گزار کردن ؛ بازی کردن برای تماشای کودکان . (ناظم الاطباء).
- بازیچه نمودن ؛ واقعه پیش آوردن . نشان دادن :
کردم استاخیی که بود مرا
دیو بازیچه ای نمود مرا.

نظامی (هفت پیکر).


- سراچه ٔ بازیچه ؛ کنایه از دنیا. روزگار :
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه ٔ بازیچه غیر عشق مباز.

حافظ.


- سر بازیچه داشتن ؛ مشغول داشتن . سرگرم کردن :
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش .

خاقانی .


ترجمه مقاله