باسنگ
لغتنامه دهخدا
باسنگ . [ س َ ] (ص مرکب ) گرانبار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سنگین . پروزن . محکم :
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب .
|| بمجاز، استوار. محکم . متین :
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی .
|| عظیم القدر. باحرمت . (آنندراج ). باتمکین . (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان . باوزن . (یادداشت مؤلف ). وزین . باوقار :
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان .
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه .
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن .
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ .
و رجوع به سنگ شود.
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب .
فردوسی .
|| بمجاز، استوار. محکم . متین :
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی .
فردوسی .
|| عظیم القدر. باحرمت . (آنندراج ). باتمکین . (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان . باوزن . (یادداشت مؤلف ). وزین . باوقار :
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان .
فردوسی .
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه .
فردوسی .
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن .
فردوسی .
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ .
نظامی .
و رجوع به سنگ شود.