ترجمه مقاله

بامزد

لغت‌نامه دهخدا

بامزد. [ زَ ](اِ مرکب ) که در بام زده شود. || نوبتی که نوازند. (فرهنگ نظام ). و مرکب است از آن طبل که دربام (بامداد) زنند، و توان بود که آن طبل باشد که صبح و ظهر و شب بر بام می نواختند. (از فرهنگ نظام ). کوس و نقاره که گاه بامداد بر در سلطان نوازند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) :
بامزد حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان .
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام ) (از فرهنگ ضیاء).
نزنم بام زد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر بازکنم .

خاقانی .


ما و شکرریز عیش کز در خمار
بامزد خرمی به بام برآمد.

خاقانی .


|| کوس . نقاره . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم ). || نام آهنگی است در موسیقی و مسلماً همان بامشاد است . (یادداشت مؤلف ).
ترجمه مقاله