ترجمه مقاله

بامغز

لغت‌نامه دهخدا

بامغز. [ م َ ] (ص مرکب ) که مغز دارد. مغزدار: لبیب ؛ بامعنی . آکنده به معنی . قرین معنی . استوار. پرمغز :
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
سخنهای بامغز و فرخ نبشت .

فردوسی .


نیامدش بامغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به آزار اوی .

فردوسی .


بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه بامغز گردد سخن .

فردوسی .


|| عاقل . خردمند :
دو مردیم هردو دلیر و جوان
سخنگوی و بامغز دو پهلوان .

فردوسی .


|| که در درون لُب ّ دارد. که همه پوست و قشر نیست . که آکنده به لب است ؛ گردوی بامغز (مغزدار)، که داخل قشر سخت دانه ٔ روغنی خوردنی دارد؛ گندم بامغز (مغزدار)؛ که همه قشر و پوست نیست و ماده ٔ نشاسته ای و خوردنی دارد. هسته ٔ زردآلوی بامغز (مغزدار)؛که در درون هسته ٔ ماده ٔ نرم خوراکی دارد. امخاخ ، اِمشاش ؛ بامغز شدن استخوان . (منتهی الارب ). الباب ؛ بامغزشدن کشت . (تاج المصادر بیهقی ).
ترجمه مقاله