ترجمه مقاله

بانام

لغت‌نامه دهخدا

بانام . (ص مرکب ) (از: با+ نام ) نامدار. مشهور. (ناظم الاطباء). شناخته . سرشناس . مقابل بی نام و گمنام . نبیه . نامور. معروف :
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد بانام روشن روان .

فردوسی .


سرسندیان بود بنداوه نام
سواری سرافراز وبانام و کام .

فردوسی .


چون رکاب عالی به سعادت به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 70). اثر بزرگ این خاندان بانام مدروس گشتی . (تاریخ بیهقی ). یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری بانام . (تاریخ بیهقی ). و آثارهای خوش وی را (سوری را) به طوس هست ، از آن جمله آنکه مشهدعلی بن موسی الرضا علیه السلام که بوبکر شهمرد کدخدای فائق الخادم خاصه آبادان کرده بود صوری در آن زیادتهای بسیار فرموده بود... و به رباط فراوه و نسا نیز چیزهای با نام فرمود و بر جای است . (تاریخ بیهقی چ فیاض صص 513 - 532).
- کار بانام یا شغل بانام یا روز بانام ؛ مهم . بزرگ . شاخص مشهور. پرآوازه : در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید و کارهای بانام کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). وهر چند می براندیشم ولایتهای بانام بود در پیش ما. (ایضاً ص 73). وی را به بغداد فرستاد به رسولی و به شغلی سخت تمام و بانام . (ایضاً ص 105). ولاة قصدار و مکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی بانام بگذشت . (ایضاً ص 275). همه ٔ اعیان به مسجد آدینه حاضر آمدند وبسیار دینار و درم نثار کردند و کاری با نام رفت . (تاریخ بیهقی ). زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم و روزی گذشت بانام . (تاریخ بیهقی ).
ترجمه مقاله