بجان رسیدن
لغتنامه دهخدا
بجان رسیدن . [ ب ِ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) واصل شدن به جان . || عاجز شدن . بیچاره شدن :
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بدرسید بجان .
از حوادث بجان رسید عماد
الغیاث از سپهر حادثه زای .
- کار بجان رسیدن ؛ کارد به استخوان رسیدن . مضطر شدن . عاجز شدن . ناچار به انجام کاری شدن . و رجوع به امثال وحکم دهخدا ص 1172 شود :
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان .
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بدرسید بجان .
فرخی .
از حوادث بجان رسید عماد
الغیاث از سپهر حادثه زای .
عماد.
- کار بجان رسیدن ؛ کارد به استخوان رسیدن . مضطر شدن . عاجز شدن . ناچار به انجام کاری شدن . و رجوع به امثال وحکم دهخدا ص 1172 شود :
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان .
فرخی .