بدزندگانی
لغتنامه دهخدا
بدزندگانی . [ ب َ زِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) بدمعاش . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنکه زندگانی وی روبراه نباشد. بدروزگار. (از فرهنگ فارسی معین ). || شریر. بدذات . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). شریر و ظالم . (آنندراج ) :
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به .
|| بدخوراک . که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ): همج همجاً؛ گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب ).
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به .
سعدی .
|| بدخوراک . که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ): همج همجاً؛ گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب ).