بدمهری
لغتنامه دهخدا
بدمهری . [ ب َ م ِ ] (حامص مرکب ) نامهربانی . بدخواهی . (ناظم الاطباء). سردمهری . (آنندراج ). بی مهری .(از ولف ). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف ) :
به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری .
یک چند کنون لباس بدمهری
از دلت همی بباید آهختن .
دل نرم را سخت کردی چو سنگ
به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ .
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کرده ای به بدمهری .
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری .
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم .
- بدمهری کردن ؛ نامهربانی کردن . بدخویی کردن :
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری .
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی .
به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
فردوسی .
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری .
منوچهری .
یک چند کنون لباس بدمهری
از دلت همی بباید آهختن .
ناصرخسرو.
دل نرم را سخت کردی چو سنگ
به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ .
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کرده ای به بدمهری .
نظامی .
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری .
سعدی (طیبات ).
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم .
سعدی (طیبات ).
- بدمهری کردن ؛ نامهربانی کردن . بدخویی کردن :
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری .
نظامی (هفت پیکر ص 313).
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی .
سعدی (طیبات ).