ترجمه مقاله

بدگمانی

لغت‌نامه دهخدا

بدگمانی . [ ب َ گ ُ / گ َ ] (حامص مرکب ) سؤظن . (ناظم الاطباء). اسائه ظن . (یادداشت مؤلف ). بدخیالی . (از ولف ) : گفت ... آنچه صواب است بباید نبشت چنانکه هیچ بدگمانی نماند. (تاریخ بیهقی ). پس در این باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). این مقدار با بنده گفت و در این هیچ بدگمانی نمی نماید. (تاریخ بیهقی ص 81). امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی ). کفشگر... بدگمانی داشته بود. (کلیله و دمنه ).
شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد.

مولوی .


- بدگمانی کردن ؛ خیال بد بردن . سؤظن داشتن :
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد نزد خوان مهتری .

مولوی .


|| بداندیشی . بدخواهی :
چو رستم بگفتار او بنگرید
ز دل بدگمانیش کوتاه دید.

فردوسی .


که پیران سالار از آن شهر بود
که از بدگمانیش بی بهر بود.

فردوسی .


|| بدنامی و رسوایی . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله