بدگوار
لغتنامه دهخدا
بدگوار. [ ب َ گ ُ ] (نف مرکب ) که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام . بطی ءالهضم . سَیَّی ٔالهضم . بدگوارد. (از یادداشتهای مؤلف ) :
این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه
و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار.
شراب خرمایی ... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه ). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ
صبری ای ...خواره زن ، صبری .
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان .
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای .
بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.
این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه
و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار.
مسعودسعد.
شراب خرمایی ... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه ). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ
صبری ای ...خواره زن ، صبری .
سوزنی .
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان .
خاقانی .
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای .
خاقانی .
بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175).