بد
لغتنامه دهخدا
بد. [ ب ُ / ب ُدد ] (ع اِ) چاره . گزیر :
غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد.
گفت روبه را جگر کو؟ دل چه شد؟
که نباشد جانور را زین دو بد.
خلق را می خواندی بر عکس شد
از خلافت مرد و زن را نیست بد.
باز کرد استیزه و راضی نشد
که بدین افزون بِده ، نی هیچ بد.
غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد.
مولوی (مثنوی ).
گفت روبه را جگر کو؟ دل چه شد؟
که نباشد جانور را زین دو بد.
مولوی (مثنوی ).
خلق را می خواندی بر عکس شد
از خلافت مرد و زن را نیست بد.
مولوی (مثنوی ).
باز کرد استیزه و راضی نشد
که بدین افزون بِده ، نی هیچ بد.
مولوی (مثنوی ).