ترجمه مقاله

برایستادن

لغت‌نامه دهخدا

برایستادن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) بپا خاستن . قائم شدن . || تأمل کردن . اندیشیدن : مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). || گرد آمدن : ابن برقی در کتاب آورده است که : وثب عمر الی اتان فنکحها؛ معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274).
ترجمه مقاله