برتاختن
لغتنامه دهخدا
برتاختن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) روان شدن . جاری گشتن :
چنین تاش دو دیده بگداختی
ز مژگان برخساره برتاختی .
چو دیدندش از جای برتاختند
زپیرامنش جنگ برساختند.
|| دواندن :
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی .
چنین تاش دو دیده بگداختی
ز مژگان برخساره برتاختی .
اسدی (گرشاسب نامه ).
چو دیدندش از جای برتاختند
زپیرامنش جنگ برساختند.
اسدی (گرشاسب نامه ).
|| دواندن :
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی .
فردوسی .