برخندیدن
لغتنامه دهخدا
برخندیدن . [ ب َ خ َ دی دَ ] (مص مرکب ) خندیدن :
بدان سقا که خود خشکست کامش
گهی بگری و گه بفسوس وبرخند.
از خنده ٔ یار خویش بندیش
آنگاه به یار خویش برخند.
رجوع به خندیدن شود.
بدان سقا که خود خشکست کامش
گهی بگری و گه بفسوس وبرخند.
ناصرخسرو.
از خنده ٔ یار خویش بندیش
آنگاه به یار خویش برخند.
ناصرخسرو.
رجوع به خندیدن شود.