بردمیدن
لغتنامه دهخدا
بردمیدن . [ ب َ دَ دَ ] (مص مرکب ) روییدن و سبز شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). سر زدن از خاک :
همی هر زمان نو برآرد بری
چو آن شد کهن بردمد دیگری .
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی .
گیاهی بردمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم این است .
چو لحن سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بردمیدی .
- بردمیدن پوست ؛ رستن آن . پوست تازه پدید آمدن بر اندام :
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید.
|| آبله و بثره برآوردن . پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن :
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود.
|| سر بر زدن . جوشیدن :
زمین شد بزیر اندرش ناپدید
یکی چشمه ٔ خون ازو بردمید.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
|| بروز و ظهور کردن . متولد شدن :
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
|| برخاستن :
یکی تیره گرد از میان بردمید
بر آنسان که خورشید شد ناپدید.
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه .
غباری بردمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد.
ز آه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود.
|| لاف زدن . (ناظم الاطباء). || آماسیدن . || دم زدن . || نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن . (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || پف کردن . فوت کردن . باد دمیدن بر آتش . (آنندراج ) :
مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست
از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم .
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بردم بجان خویش یکی یاسین .
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه برطبل عطار دارد.
|| وزیدن . برخاستن باد :
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی .
|| حمله کردن . به تندی سوی چیزی روان شدن . با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی :
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید.
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید.
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش زکین بردمید.
هم آورد را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید.
بدانسان که او بردمد روز جنگ
زبیخش بدریا بسوزد نهنگ .
- بردمیدن دل ؛ تپیدن در شادی یا غم :
چو بر پیل بر بچه ٔ شیر دید
بخندید و شادان دلش بردمید
چو آن نامه نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل نامور بردمید.
چو زرمهر گفت این و خسرو شنید
دل شاه از خرمی بردمید.
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و از غم دلش بردمید.
چو از پیش لشکر شدش ناپدید
دل گیو از اندوه او بردمید.
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
به پیش سپهبد بگفت آنچه دید
دل پهلوان زان سخن بردمید.
- بردمیدن روان ؛ مفارقت کردن روان . مفارقت کردن روح از بدن :
چو چشم فرنگیس او را بدید
تو گفتی روان از تنش بردمید.
|| در غضب شدن . قهرآلود گردیدن . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن . تند شدن . تیز شدن . || سخن گفتن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). سخن گفتن . (ناظم الاطباء). || طلوع و ظاهر شدن صبح . (برهان ) (آنندراج ). طالع شدن . سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب . طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه ٔ کافور بردمید.
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را به هامون ندید.
دگر روز چون بردمید آفتاب .
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید.
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی بدستش برنهد چون چشمه ٔ معمودیه .
هر صبح که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی .
- سر بردمیدن ؛ سرزدن و طلوع کردن :
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بردمید.
همی هر زمان نو برآرد بری
چو آن شد کهن بردمد دیگری .
اسدی (گرشاسب نامه ص 108).
کاش از پی صدهزارسال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی .
خیام .
گیاهی بردمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم این است .
کمال اسماعیل (از آنندراج ).
چو لحن سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بردمیدی .
نظامی .
- بردمیدن پوست ؛ رستن آن . پوست تازه پدید آمدن بر اندام :
پوست را بشکافت پیکان را کشید
پوست تازه بعد از آنش بردمید.
مولوی .
|| آبله و بثره برآوردن . پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن :
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود.
نظامی .
|| سر بر زدن . جوشیدن :
زمین شد بزیر اندرش ناپدید
یکی چشمه ٔ خون ازو بردمید.
فردوسی .
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی .
|| بروز و ظهور کردن . متولد شدن :
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
فردوسی .
|| برخاستن :
یکی تیره گرد از میان بردمید
بر آنسان که خورشید شد ناپدید.
فردوسی .
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه .
نظامی .
غباری بردمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد.
نظامی .
ز آه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود.
نظامی .
|| لاف زدن . (ناظم الاطباء). || آماسیدن . || دم زدن . || نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن . (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || پف کردن . فوت کردن . باد دمیدن بر آتش . (آنندراج ) :
مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست
از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم .
ناصرخسرو.
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بردم بجان خویش یکی یاسین .
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89).
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه برطبل عطار دارد.
ناصرخسرو.
|| وزیدن . برخاستن باد :
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی .
نظامی .
|| حمله کردن . به تندی سوی چیزی روان شدن . با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی :
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید.
فردوسی .
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید.
فردوسی .
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش زکین بردمید.
فردوسی .
هم آورد را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید.
فردوسی .
بدانسان که او بردمد روز جنگ
زبیخش بدریا بسوزد نهنگ .
فردوسی .
- بردمیدن دل ؛ تپیدن در شادی یا غم :
چو بر پیل بر بچه ٔ شیر دید
بخندید و شادان دلش بردمید
فردوسی .
چو آن نامه نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل نامور بردمید.
فردوسی .
چو زرمهر گفت این و خسرو شنید
دل شاه از خرمی بردمید.
فردوسی .
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و از غم دلش بردمید.
فردوسی .
چو از پیش لشکر شدش ناپدید
دل گیو از اندوه او بردمید.
فردوسی .
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
فردوسی .
به پیش سپهبد بگفت آنچه دید
دل پهلوان زان سخن بردمید.
فردوسی .
- بردمیدن روان ؛ مفارقت کردن روان . مفارقت کردن روح از بدن :
چو چشم فرنگیس او را بدید
تو گفتی روان از تنش بردمید.
فردوسی .
|| در غضب شدن . قهرآلود گردیدن . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن . تند شدن . تیز شدن . || سخن گفتن . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). سخن گفتن . (ناظم الاطباء). || طلوع و ظاهر شدن صبح . (برهان ) (آنندراج ). طالع شدن . سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب . طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه ٔ کافور بردمید.
کسائی (از سندبادنامه ).
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را به هامون ندید.
فردوسی .
دگر روز چون بردمید آفتاب .
فردوسی .
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید.
فردوسی .
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی بدستش برنهد چون چشمه ٔ معمودیه .
منوچهری .
هر صبح که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی .
نظامی .
- سر بردمیدن ؛ سرزدن و طلوع کردن :
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بردمید.
فردوسی .