برغو
لغتنامه دهخدا
برغو. [ ب َ / ب ُ ] (اِ) شاخ حیوان که از میان تهی باشد و آنرا مانند نفیری نوازند. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). شاخی باشد در میان تهی که آنرا مانند نفیر نوازند. (برهان ) (آنندراج ). سوزمای برغو. صفاره . شینه ٔ کلبان . (زمخشری ) :
آه سحر از نایژه ٔ صبح برآمد
پیچان بهوا چون نفس از لوله ٔبرغو.
زآن طرف گر کنند برغو ساز
نشنود زین طرف کسی آواز.
صاحب آنندراج بیت ذیل را نیز از حافظ شاهد آورده :
عاشق ازقاضی نترسد می بیار
بلکه از برغوی سلطان نیز هم .
اما صحیح کلمه در این شعر یرغوست بمعنی سیاست و صاحب آنندراج ظاهراً غلطخوانده است .
کَوُرْگه و نقاره و کوس فروکوفتند و کرنای و برغو کشیده ... (ظفرنامه ٔ علی یزدی ).
- برغوچی ؛ آنکه برغو نوازد. ج ، برغوچیان : ... و برغوچیان رخت قصاره زده . (نظام قاری ص 154).
آه سحر از نایژه ٔ صبح برآمد
پیچان بهوا چون نفس از لوله ٔبرغو.
آذری (آنندراج ).
زآن طرف گر کنند برغو ساز
نشنود زین طرف کسی آواز.
آذری .
صاحب آنندراج بیت ذیل را نیز از حافظ شاهد آورده :
عاشق ازقاضی نترسد می بیار
بلکه از برغوی سلطان نیز هم .
اما صحیح کلمه در این شعر یرغوست بمعنی سیاست و صاحب آنندراج ظاهراً غلطخوانده است .
کَوُرْگه و نقاره و کوس فروکوفتند و کرنای و برغو کشیده ... (ظفرنامه ٔ علی یزدی ).
- برغوچی ؛ آنکه برغو نوازد. ج ، برغوچیان : ... و برغوچیان رخت قصاره زده . (نظام قاری ص 154).