برفراشته
لغتنامه دهخدا
برفراشته . [ ب َ ف َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) برافراشته . بلندکرده . بربرده :
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
نشان تندرستی و قوت او [ افعی گرزه ] آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
ناصرخسرو.
نشان تندرستی و قوت او [ افعی گرزه ] آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).