برنهادن
لغتنامه دهخدا
برنهادن . [ ب َ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) (از: پیشوند بر +مصدر نهادن ) بالا نهادن . (آنندراج ). قرار دادن روی چیزی . نصب کردن روی چیزی . گذاشتن . نهادن :
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم .
همه برنهادند سر بر زمین
همه شاه را خواندند آفرین .
از ایرانیان آنکه بد چیزگوی
به خاک سیه برنهادند روی .
بزرگان ایران ز گفتاراوی
به روی زمین برنهادند روی .
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش برنهم چون درّ مکنون .
کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم .
- برنهادن بر چشم ؛ بر دیده قرار دادن . گرامی شمردن . عزیز داشتن :
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
- برنهادن بر گردن ؛ بر گردن قرار دادن :
به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
- برنهادن بند ؛ بند بستن : و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
لیک بهر آنکه روز آیند باز
برنهد بر پایشان بند دراز.
- برنهادن پای ؛ قدم نهادن . برآمدن :
برین بوم شاهی و هم کدخدای
به تخت نیا برنهادی تو پای .
- برنهادن پل ؛ بستن . قرار دادن :
پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل
غل بود برنهاده به جیحون بر استوار.
- برنهادن تاج ؛ تاج بر سر قراردادن :
هنرپیشه آنست کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
- برنهادن دست ؛ قرار دادن آن بالای چیزی . بر روی چیزی قرار دادن دست : گفت برمگیر، دست بر وی نه ، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه . (سندبادنامه ص 60).
- برنهادن دل ؛ علاقه مند شدن . دلبسته شدن :
خیال از پرده ٔدیگر گشادن
بدیگر بیدلی دل برنهادن .
- برنهادن دندان به لب ؛ لب را گزیدن نشانه ٔ افسوس و تحسر را :
بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب برنهاد.
- برنهادن دیده ؛ چشم دوختن :
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو.
- برنهادن دیگ ؛ گذاشتن آن بالای دیگدان . بار کردن . بربار کردن . بر آتش یا دیگپایه نهادن : زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت . (سندبادنامه ص 290).
- برنهادن زین ؛ زین بر اسب قرار دادن :
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
بفرمود اسب را زین برنهادن
صبا را مهد زرین برنهادن .
- برنهادن سر چیزی ؛ پوشاندن . بستن :
قدم رنجه فرمای تا سرنهم
سر جهل و ناراستی برنهم .
- برنهادن قفل ؛ قفل کردن : جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی ).
- برنهادن کلاه ؛ کلاه بر سر قرار دادن :
به گستهم و بندوی فرمود شاه
که تا برنهادند از آهن کلاه .
برنه بسر کلاه خرد وآنگه
برکش بشب یکی سوی گردون سر.
|| قرار دادن . نهادن :
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی از برش .
تو نبینی که اسپ توسن را
به گه نعل برنهند لبیش .
بر سرشان برنهند و پشت ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون .
چنانکه یکی را دویا سه چندان آب بر باید نهادن تا توان خورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139).
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه برنهاده .
تلبّد؛ برنهادن مرغ سینه را به زمین و لازم گرفتن جای را. (از منتهی الارب ). || نهادن . گذاشتن ، و به مجاز هموار کردن . تحمیل کردن :
همی رنج بر خویشتن برنهیم
از آن به که گیتی به دشمن دهیم .
|| نصب کردن .تعبیه کردن : منجنیقها برنهاد و کورها بستن فروگرفت . (تاریخ سیستان ). بعد از آن به پای قلعه ٔ برونج رفتن و منجنیق برنهادن . (تاریخ سیستان ).
|| بار کردن :
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
سپه برنشست و بنه برنهاد.
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانه ٔ قیصر آمد چو باد.
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگربرنهی پیل باید دویست .
سپهدار توران بنه برنهاد
سپه را همه ترک و جوشن بداد.
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
|| برنهادن بر چیزی ؛ مقرر کردن . قرار گذاشتن . قرار دادن . عهد کردن . همداستان شدن :
بر آن برنهادند هر دو سپاه
که شب بازگردیم ازرزمگاه .
بر آن برنهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر بهر مهرماه .
وز آن پس چو گفتارها شد کهن
بر آن برنهادند یکسر سخن .
بر آن برنهادند یکسر سپاه
که یک تن نگردد ز فرمان شاه .
برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افکند بن .
چو پاسخ نیابی کنون زانجمن
به بیدانشی برنهی آن بمن .
|| سوار شدن . برنشستن : پسر زنبیل به قلعه ٔ نای لامان برشد و حصار برگرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را از آنجا فرود آوردند، برنهاد و بر راه بامیان به بلخ شد. (تاریخ سیستان ).
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم .
شهید.
همه برنهادند سر بر زمین
همه شاه را خواندند آفرین .
فردوسی .
از ایرانیان آنکه بد چیزگوی
به خاک سیه برنهادند روی .
فردوسی .
بزرگان ایران ز گفتاراوی
به روی زمین برنهادند روی .
فردوسی .
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش برنهم چون درّ مکنون .
نظامی .
کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم .
سعدی .
- برنهادن بر چشم ؛ بر دیده قرار دادن . گرامی شمردن . عزیز داشتن :
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی .
- برنهادن بر گردن ؛ بر گردن قرار دادن :
به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
نظامی .
- برنهادن بند ؛ بند بستن : و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
لیک بهر آنکه روز آیند باز
برنهد بر پایشان بند دراز.
مولوی .
- برنهادن پای ؛ قدم نهادن . برآمدن :
برین بوم شاهی و هم کدخدای
به تخت نیا برنهادی تو پای .
فردوسی .
- برنهادن پل ؛ بستن . قرار دادن :
پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل
غل بود برنهاده به جیحون بر استوار.
منوچهری .
- برنهادن تاج ؛ تاج بر سر قراردادن :
هنرپیشه آنست کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
- برنهادن دست ؛ قرار دادن آن بالای چیزی . بر روی چیزی قرار دادن دست : گفت برمگیر، دست بر وی نه ، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه . (سندبادنامه ص 60).
- برنهادن دل ؛ علاقه مند شدن . دلبسته شدن :
خیال از پرده ٔدیگر گشادن
بدیگر بیدلی دل برنهادن .
نظامی .
- برنهادن دندان به لب ؛ لب را گزیدن نشانه ٔ افسوس و تحسر را :
بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب برنهاد.
فردوسی .
- برنهادن دیده ؛ چشم دوختن :
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو.
نظامی .
- برنهادن دیگ ؛ گذاشتن آن بالای دیگدان . بار کردن . بربار کردن . بر آتش یا دیگپایه نهادن : زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت . (سندبادنامه ص 290).
- برنهادن زین ؛ زین بر اسب قرار دادن :
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
فردوسی .
بفرمود اسب را زین برنهادن
صبا را مهد زرین برنهادن .
نظامی .
- برنهادن سر چیزی ؛ پوشاندن . بستن :
قدم رنجه فرمای تا سرنهم
سر جهل و ناراستی برنهم .
سعدی .
- برنهادن قفل ؛ قفل کردن : جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی ).
- برنهادن کلاه ؛ کلاه بر سر قرار دادن :
به گستهم و بندوی فرمود شاه
که تا برنهادند از آهن کلاه .
فردوسی .
برنه بسر کلاه خرد وآنگه
برکش بشب یکی سوی گردون سر.
ناصرخسرو.
|| قرار دادن . نهادن :
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی از برش .
فردوسی .
تو نبینی که اسپ توسن را
به گه نعل برنهند لبیش .
عنصری .
بر سرشان برنهند و پشت ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون .
منوچهری .
چنانکه یکی را دویا سه چندان آب بر باید نهادن تا توان خورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139).
شکنج ابرویش بر لب فتاده
دهانش را شکنجه برنهاده .
نظامی .
تلبّد؛ برنهادن مرغ سینه را به زمین و لازم گرفتن جای را. (از منتهی الارب ). || نهادن . گذاشتن ، و به مجاز هموار کردن . تحمیل کردن :
همی رنج بر خویشتن برنهیم
از آن به که گیتی به دشمن دهیم .
فردوسی .
|| نصب کردن .تعبیه کردن : منجنیقها برنهاد و کورها بستن فروگرفت . (تاریخ سیستان ). بعد از آن به پای قلعه ٔ برونج رفتن و منجنیق برنهادن . (تاریخ سیستان ).
|| بار کردن :
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
سپه برنشست و بنه برنهاد.
فردوسی .
سپیده برآمد بنه برنهاد
سوی خانه ٔ قیصر آمد چو باد.
فردوسی .
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگربرنهی پیل باید دویست .
فردوسی .
سپهدار توران بنه برنهاد
سپه را همه ترک و جوشن بداد.
فردوسی .
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپه برگرفت و بنه برنهاد.
فردوسی .
|| برنهادن بر چیزی ؛ مقرر کردن . قرار گذاشتن . قرار دادن . عهد کردن . همداستان شدن :
بر آن برنهادند هر دو سپاه
که شب بازگردیم ازرزمگاه .
فردوسی .
بر آن برنهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر بهر مهرماه .
فردوسی .
وز آن پس چو گفتارها شد کهن
بر آن برنهادند یکسر سخن .
فردوسی .
بر آن برنهادند یکسر سپاه
که یک تن نگردد ز فرمان شاه .
فردوسی .
برین برنهادند یکسر سخن
که سالار نیک اختر افکند بن .
فردوسی .
چو پاسخ نیابی کنون زانجمن
به بیدانشی برنهی آن بمن .
فردوسی .
|| سوار شدن . برنشستن : پسر زنبیل به قلعه ٔ نای لامان برشد و حصار برگرفت و یعقوب آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد تا او را از آنجا فرود آوردند، برنهاد و بر راه بامیان به بلخ شد. (تاریخ سیستان ).