بزان
لغتنامه دهخدا
بزان . [ ب َ ] (نف ، ق ) صفت بیان حالت از بزیدن . در حال وزیدن . بزنده . وزنده ، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ). بزانه . بزین . (آنندراج ). (انجمن آرای ناصری ). جهنده . (برهان ) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک ، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس ). جست زننده :
و یا خود ز باد بزان زاده اند
بمردم ز یزدان فرستاده اند.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان .
هر اسبی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیزتر.
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد بزان جستمی من ز جای .
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندرآمد بزین .
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان .
نه کشتی است ابریست بارانْش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان .
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان بر غبار دارد.
نه ابر بهارم که چندین بگریم
نه باد بزانم که چندین بپویم .
باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان .
|| (اِ) باد. (ناظم الاطباء). این لفظرا بیشتر بر باد اطلاق کنند. (برهان ) (آنندراج ).
و یا خود ز باد بزان زاده اند
بمردم ز یزدان فرستاده اند.
فردوسی .
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان .
فردوسی .
هر اسبی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیزتر.
(گرشاسب نامه ص 130).
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد بزان جستمی من ز جای .
(گرشاسب نامه ص 204).
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندرآمد بزین .
(گرشاسب نامه ص 162).
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان .
مسعودسعد.
نه کشتی است ابریست بارانْش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان .
مسعودسعد.
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان بر غبار دارد.
مسعودسعد.
نه ابر بهارم که چندین بگریم
نه باد بزانم که چندین بپویم .
مسعودسعد.
باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان .
انوری .
|| (اِ) باد. (ناظم الاطباء). این لفظرا بیشتر بر باد اطلاق کنند. (برهان ) (آنندراج ).