بزبان داشتن
لغتنامه دهخدا
بزبان داشتن . [ ب ِ زَ ت َ ] (مص مرکب ) (از: ب + زبان + داشتن ) بزبان افکندن . || کنایه از فریب دادن بحرف و صوت ملایم . (بهار عجم ) :
زیر لب میدهدم وعده که کامت بدهم
غالب آنست که ما را بزبان میدارد.
بلبل گله میکرد ز گل دوش بصد رنگ
گل بود که هر دم بزبان دگرش داشت .
بر سر هر مژه لخت دل و جانی دارد
هرکه را سحر نگاهش بزبانی دارد.
محو دلجوئی پروانه بود روی دلش
شمع دارد بزبان گرچه همه محفل را.
زیر لب میدهدم وعده که کامت بدهم
غالب آنست که ما را بزبان میدارد.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم ).
بلبل گله میکرد ز گل دوش بصد رنگ
گل بود که هر دم بزبان دگرش داشت .
ملا وحشی (از بهار عجم ).
بر سر هر مژه لخت دل و جانی دارد
هرکه را سحر نگاهش بزبانی دارد.
محسن تأثیر (از بهار عجم ).
محو دلجوئی پروانه بود روی دلش
شمع دارد بزبان گرچه همه محفل را.
صائب (از بهار عجم ).