بزشکی
لغتنامه دهخدا
بزشکی . [ ب ِ زِ ] (حامص ) طبابت . (ناظم الاطباء) :
اگرچه بود میزبان خوش زبان
بزشکی نه خوب آید از میزبان .
عرب بر ره شعر دارد سواری
بزشکی گزیدند مردان یونان .
اگرچه بود میزبان خوش زبان
بزشکی نه خوب آید از میزبان .
اسدی (از آنندراج ).
عرب بر ره شعر دارد سواری
بزشکی گزیدند مردان یونان .
ناصرخسرو.