ترجمه مقاله

بزمگه

لغت‌نامه دهخدا

بزمگه . [ ب َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) بزمگاه . مجلس سور. مجلس طرب و مهمانی . مجلس شراب و طرب :
به گشتاسب گفت آنگه اسفندیار
که در بزمگه این مکن خواستار.

فردوسی .


شوم بزمگه شان ببینم ز دور
که تورانیان چون بسیجند سور.

فردوسی .


چو زین بزمگه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز بشتافتم .

فردوسی .


بگنجور گفت آن کلاه پدر
که در بزمگه برنهادی بسر
درین بزمگه بر تو فرخ کند
ثنا گفتن فرخی کردگار.

فرخی .


ایا برزمگه اندرچو ببر شورانگیز
ایا ببزمگه اندر چو ابر گوهربار.

فرخی .


ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.

فرخی .


در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.

اسدی .


یکی بزمگه بود گفتی ز رزم
دلیران در او باده خواران بزم .

(گرشاسب نامه ص 128).


وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان .

خاقانی .


وآنچه در بزمگه حریفانند
رخ ز می گلستان کنند همه .

خاقانی .


چو زین بزمگه بازپرداختم
شکرریز بزمی دگرساختم .

نظامی .


ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش .

نظامی .


وز آن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست .

نظامی .


بسا خودنمایان بیهوده گوی
که باشند در بزمگه رزمجوی .

امیرخسرو.


یاد باد آنکه در آن بزمگه خلق و ادب
آنکه او خنده ٔ مستانه زدی صهبا بود.

حافظ.


حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر.

حافظ.


گداچرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ٔ ابر است و بزمگه لب کشت .

حافظ.


و رجوع به بزم و بزمگاه شود.
ترجمه مقاله