ترجمه مقاله

بستگان

لغت‌نامه دهخدا

بستگان . [ ب َ ت َ ] (اِ) ج ِ بسته :
گو پیلتن نیز پیمان ببست
که آن بستگانرا گشاید دو دست .

فردوسی .


پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند آنگهی زینهار.

فردوسی .


چو قادر شدی خیره را ریزخون
مزن دشنه بر بستگان زبون .

امیرخسرو.


|| زندانیان . محجوران :
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره ٔ پای بستگان نیست بجز فروتنی .

سعدی (غزلیات ).


|| متعلقان و منسوبان نزدیک شخص : عدد بستگان من به ده میرسد. (فرهنگ نظام ). وابستگان . خویشان .
ترجمه مقاله