ترجمه مقاله

بسربردن

لغت‌نامه دهخدا

بسربردن . [ ب ِ س َ ب ُ دَ ] (مص مرکب )کنایه از وفا کردن . (برهان ) (انجمن آرا) (رشیدی ). بجا آوردن عهد. (ناظم الاطباء). وفای بعهد :
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده بسر برد در آن عهد.

نظامی .


گر سرم میرود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که بسر برد وفا را.

سعدی .


شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسربرد وفایی .

سعدی (بدایع).


دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولی
با هر کسی بسر نمی برد او عهد شوهری .

سعدی .


|| به اتمام رسانیدن . (برهان ) (از ناظم الاطباء). به آخر رسانیدن چیزی را. (آنندراج ) (از انجمن آرا). بانجام رسانیدن . (انجمن آرا) :
سخن چون بسر برد شاه زمین
سپهبدش را خواند و کرد آفرین .

دقیقی .


اگر شایدی بردن این ره بسر
بمردی و نام و بگنج و گهر.

فردوسی .


گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث بسر.

فرخی .


چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت این کار بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). شیرویه بن پرویز بر پدر خروج کرد و او را بکشت و سال بسر نبرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ 1339 لندن ص 24).
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد.

نظامی .


کین سر ز فلک برون نبرده ست
وین وقعه کسی بسر نبرده ست .

نظامی .


چو ماتم شوی را بسر برد
غمخانه بخانه ٔ پدر برد.

نظامی (الحاقی ).


چو شاپور این سخنهارا بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد.

نظامی (از فرهنگ ضیا).


وان دگر پخت همچنان هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی .

سعدی .


زلف مشکین را کمند گردن عشاق کن
می بری تا کی بسر تنها شب دیجور را.

مخلص کاشی (از آنندراج ).


سنجر ز سخت جانی یکهفته بی تو زیست
ما را گمان نبود که یکشب بسر برد.

سنجر کاشی (از آنندراج ).


و رجوع به سر بردن شود. || روزگار گذرانیدن . (برهان ). گذرانیدن زمان و وقت . (ناظم الاطباء). || زندگی کردن . (ناظم الاطباء) :
ای بسر برده خیره عمر طویل
همه بر قال و قیل و گفتن قیل .

ناصرخسرو.


چو عمرخویش بسر برد هفتصدوسی سال
سپرد عمر بسربرده را بدست پسر.

ناصرخسرو.


مدتها آستین او بالین کرده و مدت عمر در خدمت او بسر برده . (سندبادنامه ص 151).
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.

نظامی .


پشیمانی همی خورد آن دلارام
در آن سختی بسر میبرد ناکام .

نظامی (الحاقی ).


عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری .

نظامی .


در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی .

سعدی .


پدرم بنده ٔ قدیم تو بود
عمر در بندگی بسر برده است .

سعدی (صاحبیه ).


من عمر در غم تو بپایان برم ولی
باور مکن که بی تو زمانی به سر برم .

حافظ.


دمی باغم بسربردن جهان یکسر نمی ارزد.

حافظ (از انجمن آرا).


از باغ رفتنم نه ز بی مهری گل است
چندان دماغ نیست که با گل بسر برم .

صائب (از آنندراج ).


|| سازگاری نمودن . (برهان ) (انجمن آرا) (رشیدی ).موافقت کردن و سازگاری نمودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بانتها حمل کردن و بردن . (ناظم الاطباء). حمل کردن چیزی تا به مقصد. (فرهنگ فارسی معین ). || غمخواری کردن . (برهان ). || کشتن . (ناظم الاطباء):
که توانستی که صید بسر برد جز او
که توانستی آن شغل جز اوبرد بسر.

فرخی .


|| هم طبیعت و هم حواس شدن . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله