ترجمه مقاله

بسمل

لغت‌نامه دهخدا

بسمل . [ ب ِ م ِ ] (ص ، اِ) معنی کشتن دارد. گویند: بسمل کن یعنی بکش . (فرهنگ اسدی ). || هر چیزی که آن راذبح کرده باشند یعنی سر بریده باشند و وجه تسمیه اش آن است که در وقت ذبح کردن بسم اﷲ میگویند. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). بمعنی مذبوح آمده است . (از فرهنگ سروری ). نیم کشته را گویند. (اوبهی ). کشته را گویند. (معیار جمالی ). مذبوح و به معنی ذبح کردن نیز آمده چرا که بوقت ذبح کردن بسم اﷲ میگویند. پس ظاهراً این کلمه فارسی الاصل نیست ، لفظ مستحدث است . (غیاث ) (از آنندراج ). ذبح و حیوان مذبوح تا وقتیکه جان بکلی از بدن او نرفته . (از فرهنگ نظام ). کشته . گلوبریده . نیم جان . سربریده . و رجوع به شعوری ج 1 ورق 205 و مرغ بسمل و مرغ نیم بسمل شود :
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این ز ابتدا نبود چرا بانتها شده است .

ناصرخسرو.


در صف بندگان تو مریخ
روز رزم [ از ] شمار بسمل و فی ٔ.

ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری ).



که بسم اﷲ بصحرا میخرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم .

نظامی .


کافر بسته دو دست ، او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست ؟

مولوی (از فرهنگ سروری و دیگران ).


اگر ساعتی از بسمل میگذشت آن فراخ شاخ هلاک میشده است . (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 144).
بنمای ساعد ز آستین زاندم که خواهی بسملم
چون خواهیم خون ریختن باری بدست آور دلم .

جامی .


از این طرف نیز مبارزان به بسمل نمودن اعدا بسمله کرده هر یک از جام ظفر مُل ِ گلرنگ نوشیدند. (دره ٔ نادره چ شهیدی چ 1341 هَ . ش . ص 520).
قاتل من چشم می بندد دم بسمل مرا
تا بماند حسرت دیدار او در دل مرا.

آصفی .


- رگ بسمل ؛ رگ جان . رگ گلو. رگی که با بریدن آن موجب مرگ میشود :
مرغ چو در دام برچنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل .

ناصرخسرو.


- نیم بسمل ؛ نیم جان . نیمه جان . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود :
بیامد اوفتان خیزان برمن
چنان مرغی که باشد نیم بسمل .

منوچهری .


|| به شمشیر کشته شده را نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). آن باشد که بتیغ کشته شود. (سروری ). || مردم صاحب حلم و بردبار را هم گفته اند. (برهان ) (از ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله