ترجمه مقاله

بسوته

لغت‌نامه دهخدا

بسوته . [ ب َ / ب ُ ت َ ] (اِ) بوته . زلف را گویند. (برهان ) (رشیدی ) (سروری ). زلف بود. (لغت فرس اسدی ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). زلف که موی مرتب سر باشد. (از فرهنگ نظام ). زلف و گیسو. (از ناظم الاطباء). مویی از سر که مردم پس و پیش گوش دسته کنند به معنی زلف آورده اند. (انجمن آرا)(آنندراج ). و رجوع به بوته و شعوری ج 1 ورق 195 شود. || بپارسی دری بمعنی بسوخته است که آن را سوخته نیز گویند و سوته نیز مخفف سوخته است . شاعر مازندرانی که او را براتی حواله ٔ بسوته کرده بودند و سوخته و وصول نشده بود این بیت را به تجنیس بلغت دری تبری گفته :
بنوشت برات ما بسوته
آنجا که برات ما بسوته .

(انجمن آرا و آنندراج ).


باباطاهر همدانی گفته :
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن واهم کریم غم وانماییم
ترازو آوریم غم ها بسنجیم
هر آن سوته تریم وزنین تر آییم .

(از انجمن آرا) (از آنندراج ).


ترجمه مقاله