بشدن
لغتنامه دهخدا
بشدن . [ ب ِ ش ُ دَ ] (مص ) شدن . || رفتن :
بشد تازیان تا به توران سپاه
ز گردش بشد تیره خورشید و ماه .
بشد قارن و موبد مرزبان
سپاهی ز گردان گندآوران .
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش .
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
|| زایل گشتن . سترده گشتن . محو شدن . انطلاق . (زوزنی ) (تاج المصادر). گم و ضایع و تباه شدن . از میان رفتن :
به زاری فکندند بر تخت عاج
بشد شاه را روز و هنگام تاج .
و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر از شرم و ننک بی من نتوانست بودن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). من نسخت این نامه داشتم به خط خواجه و بشد. (تاریخ بیهقی ). خواب و قرار از وی (از دمنه ) بشد. (کلیله و دمنه ). || رسیدن : و در این سال که من گندم بشد به بیست درم . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به شدن شود.
بشد تازیان تا به توران سپاه
ز گردش بشد تیره خورشید و ماه .
فردوسی .
بشد قارن و موبد مرزبان
سپاهی ز گردان گندآوران .
فردوسی .
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش .
فردوسی .
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری .
|| زایل گشتن . سترده گشتن . محو شدن . انطلاق . (زوزنی ) (تاج المصادر). گم و ضایع و تباه شدن . از میان رفتن :
به زاری فکندند بر تخت عاج
بشد شاه را روز و هنگام تاج .
فردوسی .
و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر از شرم و ننک بی من نتوانست بودن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). من نسخت این نامه داشتم به خط خواجه و بشد. (تاریخ بیهقی ). خواب و قرار از وی (از دمنه ) بشد. (کلیله و دمنه ). || رسیدن : و در این سال که من گندم بشد به بیست درم . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به شدن شود.