ترجمه مقاله

بشع

لغت‌نامه دهخدا

بشع. [ ب َ ش ِ ] (ع ص ) طعام بدمزه ٔ حلق سوز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بدمزه و گلوگیر. (غیاث ). ناخوش . (در طعم ). طعام بشع؛ طعامی ناخوش . (مهذب الاسماء). طعامی کریه که در آن خشکی و تلخی باشد مانند مزه ٔ اهلیلج . (از اقرب الموارد). و در النهایه آمده است : که بَشِع بمعنی طعام و لباس و کلام خشن است . (از اقرب الموارد). و در حدیث آمده است که : محمد (ص ) بشع میخورد یعنی طعام خشن بدطعم ، اشاره به اینکه مذمت طعام نمی کرد. (از اقرب الموارد). || آنکه از دهنش بوی بد آید از ناکردن خلال و مسواک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که طعام بدمزه حلق سوز خورده باشد. || بدخو. (از منتهی الارب ) (آنندراج )(از ناظم الاطباء). بدخلق و بدمعاشرت . (از اقرب الموارد). || ناکس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (اِ) چوب بشع یا چوب پرگره .و تأنیث آن بشعة است . (از اقرب الموارد). || بدنفس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- رجل بشع الخلق والمنظر ؛ مرد زشتی که در دیدگان خوش نیاید.
- رجل بشع الوجه ؛ ترشروی ، عبوس . (از اقرب الموارد).
|| ترشروی ، چین بجبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله