ترجمه مقاله

بعمدا

لغت‌نامه دهخدا

بعمدا. [ ب ِ ع َ ] (ق مرکب ) بعمد. عمداً. به اراده . بمیل . بطیب خاطر. از روی میل :
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.

بشار مرغزی .


دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.

سوزنی .


گرددزمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.

خاقانی .


بعمدا زیوری بربستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه .

نظامی .


ترجمه مقاله