ترجمه مقاله

بغی

لغت‌نامه دهخدا

بغی . [ ب َ غی ی ] (ع ص ) داه و زن زناکار. ج ، بغایا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پلیدکار. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). کنیزک و زن فاجره . ج ، بغایا. (آنندراج ). زن تبه کار. ج ، بغایا. (مهذب الاسماء) : پس گفتند: یا اخت هرون ماکان ابوک امرء سوء و ما کانت امک بغیا (قرآن 28/19)؛ یا خواهر هرون هرگز پدر توبدکار نبود و مادر تو هم بد نبود. (قصص العلماء).
تو بزیر آن چو زن بغنوده ای
ای بغی تو خود مخنث بوده ای .

مثنوی .


|| بسیارجستجوکننده و ریزه کاری نماینده در دیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زن جستجوکننده و ریزه کاری نماینده در دیدن . (آنندراج ). || صیغه ٔ صفت مشبهه ، بمعنی بیفرمان . (غیاث ).
ترجمه مقاله