بندسای
لغتنامه دهخدا
بندسای . [ ب َ ] (نف مرکب ) ساینده ٔ بند :
همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای .
خرد پای و طبیعت بند پای است
نفس یک یک چو سوهان بندسایست .
|| (ن مف مرکب ) سائیده شده از بند:
ز شفقت ساقهای بندسایش
همی مالید و می بوسید پایش .
همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای .
فردوسی .
خرد پای و طبیعت بند پای است
نفس یک یک چو سوهان بندسایست .
نظامی .
|| (ن مف مرکب ) سائیده شده از بند:
ز شفقت ساقهای بندسایش
همی مالید و می بوسید پایش .
نظامی .