بندی شدن
لغتنامه دهخدا
بندی شدن . [ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اسیر شدن . گرفتار شدن . || زندانی شدن . (فرهنگ فارسی معین ) :
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
- بندی شدن تب ؛ مزمن شدن تب به حیثی که اصلاً مفارقت نکند. (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
گرچه در قید تو باشد ایمن از دشمن مباش
می شود جانکاهتر هر گه تبی بندی شود.
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
مولوی .
- بندی شدن تب ؛ مزمن شدن تب به حیثی که اصلاً مفارقت نکند. (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
گرچه در قید تو باشد ایمن از دشمن مباش
می شود جانکاهتر هر گه تبی بندی شود.
محسن تأثیر (از آنندراج ).