بند زبان نداشتن
لغتنامه دهخدا
بند زبان نداشتن . [ ب َ دِ زَ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) تاب و مقاومت و خویشتن داری نداشتن :
گر خود رقیب شمعست اسرار از او بپوشان
کان شمع سربریده بند زبان ندارد.
می گفت دوش سوسن در گلستان به بلبل
عاشق نباشد آن کو بند زبان ندارد.
گر خود رقیب شمعست اسرار از او بپوشان
کان شمع سربریده بند زبان ندارد.
حافظ.
می گفت دوش سوسن در گلستان به بلبل
عاشق نباشد آن کو بند زبان ندارد.
کاتبی .