ترجمه مقاله

بودن

لغت‌نامه دهخدا

بودن . [ دَ ] (مص ) پهلوی «بوتن » «بوتن » از ریشه ٔ آریایی «بهو - بهاو» بهمین معنی . اوستا «بوئیتی » ، سانسکریت «بهاوتی » (سوم شخص )، لاتینی «فوتوروم » ، اسلاو «بیت » (مصدر). استن . وجود داشتن . هستی داشتن . وجود. هستی . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). وجود داشتن و هستی داشتن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
از زمی برجستمی تا جا شد آن
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان .

رودکی .


رفت آنکه رفت آمد آنکه آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری .

رودکی .


چون برگ لاله بودمی و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .

رودکی .


نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.

بوشکور.


کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.

شاکر بخاری .


اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه باشد دلم هست از طمع پاک .

خسروی .


چو سام نریمان گه کارزار
نبوده ست و نی هست و باشد سوار.

فردوسی .


هر آنگه که موی سیه شد سپید
به بودن نماند فراوان امید.

فردوسی .


و ترتیب و قاعده ٔ دیوانها او نهاد و بر شکلی که پیش از آن نبوده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47).
بود مردی در زمانی پیش از این
علم دنیا بودش و هم علم دین .

عطار.


|| وجود. هستی . ثبات . ماندن :
بودنت در خاک باشد عاقبت
همچنان کز خاک بود انبودنت .

رودکی (دیوان چ سعید نفیسی ص 1052).


|| گذراندن عمر. زندگی کردن :
شاد منشین که در سرای سپنج
نتوان بود بی کشیدن رنج .

اوحدی .


|| گذراندن . سپری کردن (زمان ). (فرهنگ فارسی معین ). || سپری شدن . گذشتن : از هوش بشد و ما پنداشتیم که بمرد چون ساعتی ببود باز هوش آمد. (تاریخ بخارا).
|| واقع شدن . روی دادن . حادث گشتن :
و این بنا هرمس کرده است پیش از طوفان . چون بدانست که طوفان همی خواهد بود. (حدود العالم ).
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی .

کسایی .


بدو گفت مادر که ای جان مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام .

فردوسی .


آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده است به هر کشتگکی .

منوچهری .


بدو گفت ای نگارین زود برخیز
ببود آن بد کز او کردیم پرهیز.

(ویس و رامین ).


آخر ببود همچنانکه بخواب دیده بود و ولایت غور بطاعت وی آمدند. (تاریخ بیهقی ).
آگاه نیستند که این علم و طاعتست
ای مردمان چه بود که علم از شما شده است .

ناصرخسرو.


لشکر را گفت رویهای شما برنگ نمی بینم شما را چه بوده است . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعیدنفیسی ). و هم در این وقت مرگ سبکتگین بود. (مجمل التواریخ و القصص ). حجرالاسود، گویند اول سنگی اسفید بود. چون طوفان بود آنرا بکوه بوقبیس پنهان کردند. (مجمل التواریخ و القصص ). و او با شام شد و آنجا وفاتش بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ). || شدن . فرارسیدن :
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی بمرد
بنفشه ٔ طبری خیل خیل سربرکرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.

منجیک .


چون روز چهارشنبه بود یازده روز مانده از جمادی الاخر سنه ٔ هشت . (تاریخ سیستان ). چون وقت نماز پیشین بود درهای حصار بگشادند. (تاریخ سیستان ). بعد از آن ملک سالی ببرگ راه مشغول شد و چون سه سال بود با هزار... مرد... آهنگ راه کرد. (مجمل التواریخ و القصص ). وچون روز وعده بود خلیفه جعفر را گفت برخیز ای برادرتا بمهمانی ... شویم . (تاریخ بخارا). چون روز هفتم بود مثال داد علما و اشراف حضرت را حاضر کردند. (کلیله و دمنه ). || منتظر بودن . درنگ کردن . صبرکردن : پدرش آذر، ابراهیم را وعده همی کردی و همی گفتی یا ابراهیم باش تا از این پادشاهی بیرون رویم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
همی بود تا او میان را ببست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .

فردوسی .


باش تا بینی این اختر و این بخت بلند
چه کنند و چه نمایند به ایام اندر.

فرخی .


ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت بچاکری .

فرخی .


باش تا شاه جهان میر مرا امر کند
که سپاه و بنه بردار و ز جیحون بگذر.

فرخی .


باش تا خواجه در این باب چه گوید چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم .

فرخی .


باش که این پادشه هنوز جوانست
نیم رسیده یکی هژبر دمانست .

منوچهری .


کنون باش تا جامه ٔ پاکتر
بپوشانمت ای همایون پسر.

شمسی (یوسف و زلیخا).


فردا بامداد جنگ را باش و گرنه این شهر و حصار ویران کنم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). عمید اسعد گفت : ای خداوند باش تا بهتر بینی . (چهارمقاله ٔ عروضی ).
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است .

انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 37).


روزکی چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش .

سعدی .


|| شاید. مگر. محتمل . گاهی بصورت باشد که و گاه بصورت بود که آید :
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر.

فردوسی .


می ده مرا و مست مگردان بوقت خواب
باشد بمدح خویش کند خواجه خواستار.

فرخی .


باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. (تاریخ بیهقی ). اگر توقف کردمی تا ایشان بدین شغل بردارند، بودی که نپرداختندی . (تاریخ بیهقی ). چون تابستان بر او بگذرد باشد که باقی از آب بماند چون دریاها. و باشد که بتمامی خشک شود چون آبگیرهای خشک . (اسفزاری ). شبی ناگاه این اراقیت بیامد و مرا خفته از کنار شوهرم بیاورد تا باشد که شوهرم قصد او کند و با او درسازد. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی ).
نه پند و حکمت پیرانه سر بدولت تو
بود که محو شود شعرهای ترفندم .

سوزنی .


مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی .

سعدی .


سنگ بر باره ٔ حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید.

سعدی .


باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم .

سعدی .


بر خسته ببخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید.

سعدی .


درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی .

حافظ.


و از حضرت عزت جلت قدرته درخواهیم باشد که گشایشی پدید آید. (انیس الطالبین ص 118). چون بشهر قم رسیدم تفحص بسیار کردم باشد که کتابی از اخبار قم بدست آرم . (تاریخ قم ص 11). ... و دشنام شنیدن تا باشد که از خراج که میرسانند بعضی در ایشان بماند. (تاریخ قم ص 161). || حاضر بودن . (فرهنگ فارسی معین ). حاضر شدن :
ببودند یکسر بنزدیک او
درخشان شد آن رای تاریک او.

فردوسی .


|| پابرجا بودن . استقامت ورزیدن . پایداری کردن :
بدان باش کو گفت زآن برمگرد
چو گفتار و رایت نیارد بدرد.

فردوسی .


پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه .

فردوسی .


اکنون هرکه میتواند بودن ، می باشد و هرکه نتواند بودن و صبر کردن ، بازگردد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67). || اقامت داشتن . (فرهنگ فارسی معین ). توقف کردن . اقامت کردن : و این ویرانی شمال است که آنجا مردم نتوانند بود از سختی سرما. (حدودالعالم ).
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش .

فردوسی .


به کابل بباش و بشادی بمان
از این پس مترس از بد بدگمان .

فردوسی .


بمازندران نیز بودم بسی
ابا اهرمن دست سودم بسی .

فردوسی .


پس آنگه گفت با من کاین زمستان
بباش اینجا مکن راه خراسان .

(ویس و رامین ).


هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی . اگر آوازدادی که بار دهید دیگران درآمدندی . (تاریخ بیهقی ). ما بندگان را ممکن نبود در ماوراءالنهر و بخارا بودن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). برادر بوالحسن عراقی با همه لشکر کُرد و عرب به هراة میباشد، تا بوالحسن در اثر وی دررسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506).
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوگ نامه فرستاد زود.

اسدی .


هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه
بر شکر تو رانم قلم و محبر و دفتر.

ناصرخسرو.


گفتند تو با گوسفندان باش ما برویم . (قصص الانبیاء ص 147). و همانا چنان صوابتر که بندگان را به پیکار فرستد و خود در مملکت و مقر عز خویش میباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 67). || نگریستن . پائیدن . مراقبت داشتن . مواظبت کردن . بکار خود توجه داشتن : مادر گفت : ای پسر ترا در کار خدای کردم و حق خویشتن بتو بخشیدم . برو و خدای را باش . (تذکرة الاولیاء عطار).
جز «نَفَخْت ُ» کان ز وهاب آمده است
روح را باش آن دگرها بیهده است .

مولوی .


من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت .

حافظ.


|| به آخر رسیدن . به انتها کشیدن : چون دانست که کار خداوندش ببود دل در... نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی ). || در فکر و اندیشه بودن : گفت از هر چه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش . (تذکرة الاولیاء عطار). || قبول افتادن . قبول کردن : اکنون بگوی تا ما را حج باشد یا نه ... گفت شما را حج بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
ترجمه مقاله