ترجمه مقاله

بوش

لغت‌نامه دهخدا

بوش . [ ب َ / بُو ] (ع اِ) مردم درهم آمیخته . و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب . (غیاث ). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس . ج ِ اوباش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) : ابوالحارث ، بوشی بسیار فراهم آورد و به جنگ او رفت . (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ اول ص 114). || جماعت مردم از یک خاندان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). غوغای مردم و منه : بوش و بائش بطریق مبالغه . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) :
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوش و زمام .

ناصرخسرو.


چون گرگ در رمه آن بوش را به فنا آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 58). || طعامی است بمصر که از گندم و عدس ترتیب دهند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || مرد شوریده اخلاط. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). فریاد اختلاط مردمان : ترکتهم هوشابوشاً؛ یعنی درهم آمیخته و شوریده گذاشت ایشان را. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله